واژهی «فاطمه»، در خود ریشهی گسستن دارد؛ از فِطام.
یعنی جداکننده، مرزبندیکننده؛
و شاید به همین دلیل است که او را "فاطمه" نامیدند، چون خلق از درک مقامش بریدهاند.
اما آیا این "بریدهشدن"، فقط مفهومی کلامیست؟
یا نشانیست از کهربایی از جنس نور، که در روان ما هست، اما دیده نمیشود؟
ایگو در پی آن است که بفهمد، دستهبندی کند، تعریف بدهد.
اما فاطمه، در روان، از آن جنس حضورهاییست که نمیتوان آن را تملک کرد؛ فقط میتوان نزدش ایستاد—even اگر در سکوت.
او نه اهل سیاست بود، نه در میدان بود، نه در خطبههای هرروزه،
اما حضورش، همچون هستهای بود که ایگو را از مرکزیت برکنار میکند.
او به روان نشان میدهد:
«مرکز همیشه آنجایی نیست که میبینی.
گاهی، مرکز، در پَسِ پرده است؛
در سوگواری، در مهربانی خاموش، در زخم بیدادشده.»
در روانشناسی یونگ، سایه فقط بدیها نیست؛
بلکه هر آنچیزیست که «نمیخواهیم ببینیم»—حتی اگر نور باشد.
حضرت فاطمه، کهنالگوی نور زنانهایست که بهشدت در خطر انکار است:
نه چون کماهمیت است، بلکه چون درخشش او،
سایههای تاریخی، فرهنگی، جنسیتی و روانی را برملا میکند.
او، در روان جمعی ما، **یادآور آن بخش زنانهایست که:
در تاریخ، فاطمه را با زخم میشناسیم:
اما او، در روان، نماد زنیست که زخم دارد، اما زخم نمیشود.
او به ما میآموزد:
«تو میتوانی رنج بکشی،
اما هنوز مهر بورزی.
میتوانی تنها بمانی،
اما هنوز مادر باشی—even برای جهانی که تو را نمیفهمد.»
خطبهی فدکیه، تنها سخنرانی رسمی حضرت زهرا (س) نیست؛
بلکه نقطهی انفجار آگاهیست—نه برای گرفتن زمین، بلکه برای بازگرداندن حقیقت.
در روان، کلمهی فاطمه، از آن جنس گفتارهاییست که:
این کلمه، نه برای جدل، بلکه برای شهادت است.
و چنین کلمهای، از ناخودآگاه شفا یافته برمیخیزد—not از ترس یا انتقام.
در روان، شفا همیشه با «پایان درد» همراه نیست.
گاهی، شفا یعنی پذیرش درد، و معنا دادن به آن.
حضرت زهرا، نه زخمهایش را انکار کرد، نه آنها را فریاد زد؛
او فقط با حضوری صامت، اما صادق، زخم را به آینهای تبدیل کرد—even اگر هیچکس آن را نشکند.
در اسطورهشناسی یونگی، این همان کهنالگوی زن مجروحِ شفاگر است؛
کسیکه خود قربانی میشود،
تا مسیر معنای تازهای گشوده شود—even اگر خودش شفا نیابد.
یونگ میگوید:
«فردیت، یعنی عبور از تضادهای درونی—not با حذف، بلکه با آشتی.»
فاطمه، در روان زن و مرد،
**نماد زنیست که با:
درگیر شد،
اما سایه نشد.
او، فردیتیست که نه میجنگد، نه میگریزد،
بلکه میایستد—even اگر بهای ایستادن، خاموشی ابدی باشد.
در نهایت، فاطمه، در روان ما، زنیست که:
او یادآور این است که:
«زن، فقط مادر یا معشوق نیست؛
زن، میتواند آگاهی باشد، زخم باشد، و آینه هم باشد—even اگر تاریخ، او را نخواهد دید.»