«مَولى» در عربی واژهایست با بار معنایی دوگانه و رازآلود:
همزمان میتواند به معنای سرپرست، دوست، یاور، ولی، آقا باشد، و نیز بنده، تابع، نیازمند، غلام.
در قرآن، این واژه هم برای خداوند بهکار میرود:
فَنِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِيرُ (انفال/۴۰)
پس چه نیکوست مولی (سرپرست) و چه نیکوست یاور!
و هم در بافتهای انسانی، گاه در نسبت با پیامبر، و گاه در گفتوگوهای درونی انسان.
اما آنچه مولا را خاص میسازد، این است که در روان، «مولا» یعنی مرکز گرایشی روانی، مرکز وابستگی روانی؛ کسی یا چیزی که از درون به او تکیه کردهای—even اگر ندانی.
ایگو، خود را آزاد و مستقل میپندارد؛ اما در عمل، همواره در جستوجوی مولاست.
در جستوجوی تکیهگاه، تأییدگر، کسی که بگوید: «درست میروی».
و اگر ایگو، آگاه نباشد، مولاهایش را از ناخودآگاه انتخاب میکند:
یونگ میگوید: «آنچه نمیشناسی اما از آن پیروی میکنی، خدای پنهان روان توست.»
در روان، مولا ممکن است حامی باشد—or زندانبان.
تشخیص این دو، آغاز آگاهیست.
یکی از مکانیسمهای سایه، تبدیل شدن به مولاست.
سایه، اگر دیده نشود،
اگر روشن نشود،
میتواند بهتدریج مرکز روان شود:
مولا بودنِ سایه، در روان خطرناک است—چون پنهان است، اما فرمان میدهد.
قرآن، بارها هشدار میدهد:
وَاللَّـهُ أَوْلَاكُم بِأَنفُسِكُمْ (احزاب/۶)
یعنی: خدا، نسبت به خودِ شما، مولای شماست.
یعنی: اگر خدا مولای تو نباشد،
کسی یا چیزی دیگر، خواهد شد—even اگر نامش نور باشد.
در روانشناسی یونگ، خودِ برتر (Self) مرکز نهایی روان است؛
اما تا پیش از دستیابی به خود، معمولاً ایگو یا سایه نقش مرکز روان را بازی میکنند.
در این معنا، «مولا» کسیست که بر روان حکومت میکند—even اگر تو انکار کنی.
وقتی مولا، ناخودآگاه است، زندگی تو را کنترل میکند بیآنکه بفهمی چرا.
مثلاً:
یونگ میگوید: «تا وقتی ناخودآگاه را آگاه نکنی، آن را سرنوشت مینامی.»
در روان، مولا همان سرنوشت پنهان است.
مولا، در لایهای عمیق، بازنمایی کهنالگوی «پدر آسمانی» یا «راهنمای درونی»ست.
در اسطورهها:
اما خطر اینجاست:
وقتی کهنالگوها، بدون آگاهی، فعال شوند،
بت میسازند—not راهنما.
در روان، باید بپرسی:
آیا مولای من، مرا آزاد میسازد، یا وابستهتر؟
آیا او به من میآموزد بایستم، یا همیشه پشتش پنهان شوم؟
در رؤیا، مولا ممکن است به شکلهای گوناگون ظاهر شود:
این رؤیاها، نماد رابطهی روانی تو با «مرکز اقتدار درون» هستند.
یونگ معتقد است:
«اگر در رؤیا با چهرهای مقتدر، ولی مهربان مواجه شوی،
نشان از فعال شدن خود بهجای ایگوست.»
اما اگر مولا، در رؤیا دلهرهآور است،
یعنی هنوز بخشی از سایه، جای خدا را گرفته—even اگر نامش نیکو باشد.
در مسیر فردیتیابی، تو باید بفهمی که به چه چیزی تکیه کردهای، و چرا.
مولا، در این معنا، همان نقطهایست که روانت در برابرش زانو زده—even اگر ظاهراً مقاومی.
یافتن مولا یعنی:
در قرآن، خدا بهعنوان مولا، هم پناه است، هم معلم، هم شاهد.
در روان نیز، «مولا»ی حقیقی، نه سلطهگر، بلکه یادآورِ معناست.
مولا، بیش از آنکه پاسخی باشد، سؤال است:
تا وقتی این سؤالها را نپرسیدهای،
ممکن است مولاهایی داشته باشی که دوستشان نداری—but فرمانشان میبری.
یونگ مینویسد: «آزادی، از لحظهای آغاز میشود که بفهمی چه کسی درونت حکومت میکند.»
در نهایت، «مولا» را میتوان نمادی روانی از مرکز وفاداری انسان دانست.
تو، همیشه به چیزی وفاداری—even اگر به زبان نگویی.
مولا، همان نیروییست که از درون، تو را میکشد، میبرد، هدایت میکند—or میترساند، میفشارد، خاموش میکند.
و شاید پیام نهایی مولا همین باشد:
اگر خدا مولای تو نباشد،
سایه مولایت میشود—even با نام نور.
پس بپرس، بشناس، و انتخاب کن؛
که بهراستی، مولای تو کیست؟
و آیا تو، در برابر او، راست ایستادهای یا خم شدهای؟