در قرآن، "مغرب" و مشتقات آن، گاه در کنار مشرق آمدهاند:
و در برخی موارد، "مغرب" نماد جاییست که نور خدا را نمیتوان انکار کرد—even اگر خورشید غروب کرده باشد:
وَلِلَّهِ ٱلْمَشْرِقُ وَٱلْمَغْرِبُ... فَثَمَّ وَجْهُ ٱللَّهِ
(بقره / ۱۱۵)
در روانشناسی یونگ، مغرب، لحظهی افول ایگو و آغاز ورود روان به ناخودآگاه است—زمانیکه فرد از خودآگاهی دور میشود، و روان، به سمت رؤیا، تردید، بحران یا سکوت درونی میرود.
ایگو از غروب میترسد:
اما مغرب، همانجاست که ایگو درمییابد:
در روان، بسیاری از لحظات سکوت، سوگ، اندوه یا شک، نشانههای ورود به «مغرب روان» هستند.
و این مغرب، خطرناک نیست؛
ضروریست—even اگر تیره باشد.
در روان، سایه با نور دیده نمیشود؛
بلکه با عقبنشینی نور، آشکار میشود.
مغرب، لحظهایست که پوشش روز کنار میرود، و آنچه در اعماق بوده، بالا میآید—even اگر دوستش نداشته باشی.
در رؤیاها، بسیاری از عناصر شبانه، غروب، یا افول خورشید، نماد ورود به سایه هستند.
قرآن، حتی در اشاره به مغرب، به امکان تماشای وجه الهی اشاره میکند:
فَثَمَّ وَجْهُ ٱللَّهِ
یعنی: اگرچه نور رفته، اما حقیقت نرفته؛
تو باید در شب، به شیوهای دیگر ببینی—not با چشم، بلکه با جان.
در پایان روز، بدن خسته میشود؛
و روان نیز، در پایان آگاهی، خراشهای روز را نمایان میسازد.
شب، زمان زخمهاست:
مغرب، آغاز شب است؛
و شب، آغاز حضور زخم.
در روان، مغرب زمانیست که تو باید ساکت شوی، بایستی، و آنچه را در روز نادیده گرفتی، ببینی—even اگر دردناک.
یونگ میگوید:
«در عصرها و شبهای روان، وقتی روز خاموش شده، روح آغاز به سخن میکند.»
در قرآن، نزول فرشتگان و روح در شب اتفاق میافتد:
تَنَزَّلُ ٱلْمَلَـٰٓئِكَةُ وَٱلرُّوحُ فِيهَا
(قدر / ۴)
یعنی: مغرب، لحظهیی از لطف است—not با هیاهو، بلکه با سکوت.
در روان، گاه پس از بحران، پس از سکوت، پس از پایانِ پاسخداشتن،
صدایی دیگر درونت را لمس میکند؛
این، صدای روح است—even اگر آرام، حتی اگر مبهم.
شفا همیشه با نور نمیآید.
گاهی با غروب،
گاهی با خاموشی،
گاهی با تسلیم.
در قرآن، افول و طلوع، هر دو در اختیار خداست.
در روان، شفا یعنی:
مغرب، نقطهایست که روان، از فکر به شهود،
از صدا به سکوت،
از کنترل به تسلیم حرکت میکند—even اگر سخت.
یونگ معتقد بود:
«در هر فردیتیابی اصیل، باید یک بار روان، غروب کند.»
یعنی:
و فقط آنگاه است که مشرق واقعی طلوع میکند—not به عنوان تکرار، بلکه به عنوان تولد.
در قرآن، دو مشرق و دو مغرب مطرح شدهاند:
رَبُّ ٱلْمَشْرِقَيْنِ وَرَبُّ ٱلْمَغْرِبَيْنِ
(الرحمن / ۱۷)
یعنی: این رفتوآمد دائمیست؛
حرکت روان، از آگاهی به ناخودآگاهی،
و از شب به روز،
جریان دارد—not سقوط، بلکه ریتم هستی.
در نهایت، مغرب:
«بگذار غروب شود.
بگذار نورت خاموش شود.
بگذار زخم، خودش را نشان دهد.
چون در همین شب،
روح میآید.
و فردا، مشرقی نو خواهد آمد—even اگر با آه، حتی اگر با اشک.»