در سنت عرفانی، لمس، همیشه چیزی فراتر از تماس فیزیکی بوده:
در روانشناسی یونگ، «لمس» کهنالگوی تماس بیواسطهی ایگو با ناخودآگاه است—نوعی تجربهی زنده از حقیقتی که نمیتوان آن را تئوریزه کرد؛ فقط میتوان نزدیک شد و لمسش کرد—even اگر هیچ واژهای برای آن نداشته باشیم.
لمس، خطرناک است برای ایگو:
در روان، لمس، همان لحظهایست که تو:
«دیگر تماشاگر زندگی نیستی،
بلکه وارد میدان میشوی—even اگر فقط با یک انگشت.**
ایگو ممکن است بترسد:
"اگر لمس کنم، ممکن است چیزی درونم بلرزد."
و همینجاست که رشد آغاز میشود—not از تحلیل، بلکه از تجربه.
سایه، اغلب آنجاست که دردناک است.
و ما از لمسش فرار میکنیم:
لمس، تنها راهیست که میگوید:
«من تو را میپذیرم،
حتی اگر نفهممت،
حتی اگر آزارم دادی.
فقط میخواهم نزدیکت شوم—even اگر فقط یک بار.»
و این لمس، در روان، آغاز نرمی است؛
آغازی برای فروپاشی انجماد درون.
در رواندرمانی، لمس مستقیم انجام نمیشود؛
اما تماس معنوی میان روانها وجود دارد:
و هر بار که کسی احساس کند:
«کسی مرا لمس کرد—not جسمم، بلکه وجودم»،
زخم شروع به نرم شدن میکند.
و این یعنی:
«تو دیگر تنها نیستی—even اگر زخمت هنوز باز باشد.»
لمس، در بُعدی عمیق، یادآور رحم است.
یادآور اولین تجربهی انسانی:
گرما، آغوش، بیواسطگی.
در روانشناسی یونگی، شفا زمانی رخ میدهد که ایگو به Self نزدیک میشود.
و این نزدیکی، در آغاز، به شکل نوعی لمس روانیست:
لمس، شفا را آغاز میکند—not چون جواب میدهد،
بلکه چون میگوید:
«من هنوز اینجام.»
یونگ معتقد بود:
رؤیاهایی که در آنها لمس اتفاق میافتد،
لحظاتیاند که روان آمادهی مواجهه با چیزی پنهان است.
لمس در رؤیا میتواند نشانهی:
و این لمس، واژه نمیخواهد؛
فقط حضور، توجه، و تسلیم.
در مسیر فردیتیابی یونگی، لمس لحظهایست که:
لمس، در این معنا،
نقطهی تماس با زندگی بهعنوان یک تجربهی کامل است—not فقط فکر.
و تنها روانی که لمس شده باشد،
میتواند خودش را لمس کند؛
و بعد، دیگران را بدون ترس.
در نهایت، لمس:
فقط جرأت نزدیکی میخواهد.
و پیامش این است:
«من بخشی از روان تو هستم،
بخشی که نمیخواهد فهمیده شود،
فقط میخواهد لمس شود.
من زخمی نیستم که باید حل شود،
من انسانی هستم که باید حس شود.
و اگر حتی برای لحظهای،
با مهربانی لمس شوم—even اگر خاموش،
آغازی اتفاق میافتد:
نه از بیرون،
بلکه از درونِ پوستِ جان.**