در قرآن، بنیاسرائیل بارها و بارها با داستانهایی پیاپی بازگو میشوند:
در نگاه سطحی، ممکن است این قوم را «سرکش» یا «ناسپاس» بخوانیم.
اما در تحلیل روانی–یونگی، بنیاسرائیل استعارهایست از خود ما؛ روان ما؛
بخشهایی از وجود ما که:
بنیاسرائیل، در بسیاری از آیات، از چیزی «بیرون» نجات مییابند (مثلاً از فرعون)،
اما در درون، هنوز فرعون زنده است:
ایگو هم همینطور است:
میخواهد خوب شود، اما بدون رها کردن عادتها.
میخواهد نور ببیند، اما بدون عبور از سایه.
و بنابراین، درست مثل بنیاسرائیل، در نقطهی رهایی، باز دچار انفعال میشود—even اگر دریا شکافته شده باشد.
در قرآن آمده است:
وَٱتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَىٰ مِنۢ بَعْدِهِۦ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلًۭا جَسَدًۭا لَّهُۥ خُوَارٌۭ
(اعراف / ۱۴۸)
در نبود موسی، قوم گوساله میسازند.
از کجا؟ از زینتهای خودشان.
در روان، همین اتفاق میافتد:
و در نهایت، آنچه ساخته میشود، یک گوسالهی طلاییست—not خدا.
بنیاسرائیل پس از آزادی، نه شادند، نه مطمئن؛
بلکه:
این نشان میدهد که:
بدن آزاد شده، اما روان هنوز در زنجیر است.
یونگ میگوید:
«آدمی، تا زمانی که زخمهای گذشتهاش را نبیند،
همیشه آن گذشته را در حال تکرار میکند—even اگر از آن گذشته فرار کرده باشد.»
در قرآن آمده است:
أَرِنَا ٱللَّهَ جَهْرَةً
(نساء / ۱۵۳)
یا:
لَن نَّصْبِرَ عَلَىٰ طَعَامٍۢ وَٱحِدٍۢ... فَٱدْعُ لَنَا رَبَّكَ
(بقره / ۶۱)
در این خواستنها، نشانهای هست از بیاعتمادی به فرایند درونی.
در روان، وقتی ایگو نمیخواهد با ترس یا تاریکی بماند، طلب معجزه میکند—not برای معنا، بلکه برای تسکین فوری.
و این، همان جاییست که صدای درون خاموش میشود، و سایه دوباره قدرت میگیرد.
در سورهی بقره، داستان گاو بنیاسرائیل با تفصیل آمده است:
در روان، همین اتفاق میافتد:
و بنابراین، شفا عقب میافتد—not چون دسترسی نیست، بلکه چون روان آماده نیست.
در داستان موسی و قومش، همیشه فاصلهای هست:
در روان، این یعنی:
و مسیر فردیتیابی، یعنی دیدن این کودک،
با او سخن گفتن،
و او را از تکرارِ بیپایان عبور دادن—even اگر زمان ببرد.
در نهایت، بنیاسرائیل:
«من در تو هستم،
نه برای محکوم شدن،
بلکه برای بازشناسی.
اگر دستم را بگیری،
ما هر دو نجات مییابیم—not در تاریخ، بلکه در اکنونِ روان.»