در قرآن آمده است:
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ ٱلسَّعْىَ قَالَ يَـٰبُنَىَّ إِنِّىٓ أَرَىٰ فِى ٱلْمَنَامِ أَنِّىٓ أَذْبَحُكَ فَٱنظُرْ مَاذَا تَرَىٰ ۚ قَالَ يَـٰٓأَبَتِ ٱفْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِىٓ إِن شَآءَ ٱللَّهُ مِنَ ٱلصَّـٰبِرِينَ
(صافات / ۱۰۲)
پدر، رؤیایی دیده.
فرزند، پذیراست.
و هر دو، بهسوی قربانگاه میروند—not برای مرگ، بلکه برای کشف حقیقتِ رابطهای که باید از «وابستگی» به «آزادی» تبدیل شود.
در روانشناسی یونگ، «قربانی فرزند» را میتوان یکی از ژرفترین مراحل فردیتیابی دانست: مرحلهای که در آن، ایگو باید از بخشی از خود بگذرد—نه با انکار، بلکه با آگاهی—even اگر آن بخش، همهی امیدش باشد.
در روان، «فرزند» فقط کودک بیرونی نیست.
بلکه:
و در مسیر رشد، گاه باید یکی از آنها را رها کرد—even اگر خون بریزد—not در بیرون، بلکه در دل.
یونگ میگوید:
«ایگو همیشه چیزی دارد که نمیخواهد قربانیاش کند—و فردیتیابی، از همینجا آغاز میشود.»
در روان، برخی از ما:
قربانی کردن، یعنی:
«من دیگر فقط برای نگهداشتن نمیجنگم،
بلکه برای آزاد شدن، رها میکنم.»
و در این معنا، قربانی فرزند، همان مواجهه با سایهی والد درون است؛
والدی که یا از ترس، بچه را نگه میدارد،
یا از نیاز، نمیگذارد او مستقل شود.
در روان، دل کندن از چیزی که خودت ساختهای،
دردناک است.
و زخم این فداکاری،
نه فقط بر ابراهیم،
بلکه بر اسماعیل هم هست.
اما این زخم، تولد چیزی بزرگتر است:
اعتماد.
پذیرش.
رهایی از مالکیت.
همانچیزی که روان را از «تعلق» به «توحید» میبرد—even اگر بیخون نباشد.
در روان، خیلی وقتها فکر میکنیم:
اما شفا از آنجاست که بفهمی:
«حفظ همیشگی، گاه عین مرگ است؛
و رها کردن، اگر با آگاهی باشد، یعنی زندگی دوباره—even اگر چیزی کم شود.»
قربانی، در این معنا، نقطهی آغاز شفا از تملک روانی است.
یونگ رؤیا را زبان ناخودآگاه میدانست.
و اینکه:
«رؤیایی که در آن کسی قربانی میشود،
ممکن است نشاندهندهی آماده شدن روان برای جدا شدن از یک وابستگی، یا تولدی نو باشد.»
رؤیای ابراهیم، نه توهم است، نه شکنجه؛
بلکه نماد پذیرش امری بزرگتر از خود.
و روان، اگر بتواند رؤیایش را نادیده نگیرد،
در مسیر تحول قرار میگیرد—even اگر هنوز نفهمد چرا باید چنین بهایی بدهد.
یونگ میگوید:
«برای رسیدن به خویشتن،
باید از چیزهایی که تو را تعریف میکردند، دست بکشی—even اگر دوستشان داری.»
قربانی فرزند، در روان، همان لحظهایست که:
و از همانجا، خود حقیقی، آرامآرام، پدیدار میشود.
در نهایت، این قربانی:
و پیامش این است:
«من بخشی از روان تو هستم،
بخشی که باید رها شوم—not چون بیارزشم،
بلکه چون نگهداشتنم، تو را کوچک کرده.
اگر بگذاری بروم،
هم من آزاد میشوم،
هم تو.
و آنچه از ما میماند، نه جسد،
بلکه عهد است—even اگر با چشم خیس بسته شود.»