در قرآن آمده است:
إِنَّ ٱلصَّفَا وَٱلْمَرْوَٰةَ مِن شَعَآئِرِ ٱللَّهِ ۖ فَمَنْ حَجَّ ٱلْبَيْتَ أَوِ ٱعْتَمَرَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِ أَن يَطَّوَّفَ بِهِمَا ۚ وَمَن تَطَوَّعَ خَيْرًۭا فَإِنَّ ٱللَّهَ شَاكِرٌ عَلِيمٌ
(بقره / ۱۵۸)
در ظاهر، این آیه یک حکم فقهی است.
اما در لایهی درونیتر، صفا و مروه «شعائر» هستند—نشانههایی از حقیقت.
در روان، این دو نقطه، همان دو قطب مهماند که:
و اینجاست که سایه، معنا، و پویایی انسان، رخ میدهد.
هاجر، وقتی بین صفا و مروه میدود،
نه مقصد مشخصی دارد،
نه قولی برای نتیجه.
در روان، ما نیز بارها میان دو قطب درونی حرکت میکنیم:
صفا و مروه، تجسم این رفتوبرگشت بینتیجهی ظاهریاند،
که در دلش، تغییر رخ میدهد—even اگر ظاهراً تکرار باشد.
در روانشناسی یونگ، سایه فقط بدیها نیست؛
بلکه ترس از ناتوانی، ترس از بیهودگی، ترس از «هیچ نشدن» هم بخشی از سایه است.
هاجر، در دویدن خود:
و این لحظه، دویدن میان دو سایه است.
هر رفت، تلاشیست برای نجات،
هر برگشت، تجربهی «دوباره هیچ» شدن.
اما در همین تکرار، معنا رخ میدهد.
زخم هاجر، نه فقط در بیکسی،
بلکه در تضاد بین امید به خدا و ترس از فقر است.
در روان، ما بارها با چنین زخمهایی روبهرو میشویم:
صفا و مروه، نماد پویایی زخمیست که در عوض درجا زدن، دویدن را انتخاب کرده—even اگر پایانش معلوم نباشد.
زمزم، در پایان این دویدنها پیدا میشود.
اما نه بر بالای کوه،
بلکه در کنار پای کودک،
در نقطهای که هاجر دیگر دویدن را متوقف کرده.
یعنی:
«تو باید بروی، بگردی، بجنگی،
اما سرچشمه، جاییست که ایستادهای برای مراقبت—not برای پیروزی.»
و این، معنای شفا در روان است:
حرکت کن، تا زمینِ روان تو بجوشد—even اگر ندانی از کجا.
در روانشناسی تحلیلی، دو قطب مکمل همیشه باید با هم دیده شوند:
و روان، با دویدن میان این دو،
نه فرار میکند، نه متوقف میشود.
او به تعادلِ پویایی میرسد—not سکون، نه آشفتگی، بلکه رفتوبرگشت آگاهانه.
یونگ میگوید:
«روان، در حرکت ماندگار میشود—not با ایستادن در نقطهای که امن است، بلکه با رفتوبرگشت در دل نادانستهها.»
صفا و مروه، همیناند:
هاجر، مادر این سفر است.
و هر روانی که در مسیر فردیت باشد،
باید یاد بگیرد که میان صفا و مروهی درون خود بدود—even اگر زمزم هنوز نرسیده باشد.
در نهایت، صفا و مروه:
و پیامشان این است:
«بین یقین و اضطراب،
بین روشن و تار،
بین امید و عطش،
بدو—even اگر ندانی چرا.
چون دویدن تو، آیینیست؛
و زمین، اگر ببیند هنوز میدوی،
خواهد جوشید—even اگر دیر.
و زمزم، شاید چیزیست که از دل همین رفتوبرگشت به دنیا میآید—not از مقصد.»