در سورهی آلعمران میخوانیم:
وَأُحْىِ ٱلْمَوْتَىٰ بِإِذْنِ ٱللَّهِ
(آلعمران / ۴۹)
«و مردگان را به اذن خدا زنده میکنم.»
در روان، «مرده» فقط کسی نیست که جسمش سرد شده؛
بلکه بخشیست که دیگر امید ندارد، دیگر نمیخواهد، دیگر نمیبیند.
و زندهشدن، یعنی بازگشت آن بخش به «خواستن»—به «احساس کردن»—به «بودن».
ایگو میگوید:
اما عیسی درون، آرام میگوید:
«به اذن خدا، من میتوانم بازگردانم—even اگر مرده باشد.»
در روان، این لحظه یعنی:
«امکان بازیابی، هنوز هست—even اگر فراموشش کرده باشی.»
یونگ مینویسد:
«اگر بخواهی کامل شوی،
باید برگردی و آنچه را دفن کردهای،
به آغوش بکشی—not چون آن زیباست، بلکه چون بخشی از توست.»
و عیسی، در روان، میگوید:
«من بهسوی مردههای تو میآیم،
بهسوی صدایت، رؤیایت، شور زندگیت،
و میگویم: زنده شو—even اگر دیر باشد.»
گاهی در نگاهتاند، در زبانت، در قدمهایی که نمیزنی.
گاهی بخشی از توست که دیگر نمیخندد،
دیگر به چیزی دل نمیبندد،
دیگر نمیخواهد زنده باشد—even اگر نفس میکشد.
و اینجاست که عیسیِ روان، به اذن خدا، نزدیک میشود.
نه با اجبار، نه با ترس، بلکه با دعوت:
«بیا. هنوز میتوانی زندگی را حس کنی—even اگر تمام فکر میکردی گذشتهای.»
اما احیا، بازگرداندن کاملِ حضور است.
و این دو، اگرچه شبیهاند، اما فرق دارند:
در روان، بخشهایی هست که دیگر زخم نیستند؛
بلکه «نیستند».
و احیا یعنی:
دوباره حضور بخشیدن—even اگر از صفر.
در خواب:
«بخشی از تو آمادهی بازگشت است—even اگر دیر، حتی اگر ترسناک.»
یونگ میگوید:
«تو همانقدر که چیزی را به یاد آوری، زنده میمانی.»
و عیسی، یادآورندهی بزرگ است؛
نه چون میداند،
بلکه چون با خدای زنده، در پیوند است.
در نهایت، این پیام در روان میپیچد:
«من بخشی از روان تو هستم،
صدایی که میداند تو زخم خوردهای،
فراموش کردهای،
و بخشهایی را دفن کردهای.
اما من آمدهام—not برای افشا،
بلکه برای احیا.
اگر گوش بسپاری،
صدایم را در اعماق خواهی شنید:
برخیز…
هنوز میشود زیست—even اگر دیر باشد.»