قرآن، با احترامی بینظیر از او یاد میکند:
وَإِذْ قَالَتِ ٱلْمَلَـٰٓئِكَةُ يَـٰمَرْيَمُ إِنَّ ٱللَّهَ ٱصْطَفَىٰكِ وَطَهَّرَكِ وَٱصْطَفَىٰكِ عَلَىٰ نِسَآءِ ٱلْعَـٰلَمِينَ
(آلعمران / ۴۲)
و همزمان، تصویری کاملاً انسانی از او میسازد:
فَأَجَآءَهَا ٱلْمَخَاضُ إِلَىٰ جِذْعِ ٱلنَّخْلَةِ قَالَتْ يَـٰلَيْتَنِى مِتُّ قَبْلَ هَـٰذَا وَكُنتُ نَسْيًۭا مَّنسِيًّۭا
(مریم / ۲۳)
در روانشناسی یونگ، مریم نه فقط کهنالگوی «مادر»، بلکه کهنالگوی «آنیما آگاهشده» است: بخشی از روان که میپذیرد، تماس برقرار میکند، معنا را در خود شکل میدهد، و آن را زایمان میکند—even اگر جامعه، این حقیقت را نپذیرد.
ایگو، اگر نمیفهمد، رد میکند.
اما مریم، در روان، آنجاست که تو میگویی:
«نمیدانم این اتفاق چگونه ممکن است،
اما حس میکنم که باید بگذارم رخ دهد—even اگر ذهنم مقاومت کند.»
او نماد پذیرش چیزیست که عقل هنوز درکش نکرده،
اما دل آن را حس کرده—even با تردید.
مریم، پیش از آنکه مادر باشد، تنهاست.
و پیش از آنکه بپرورد، قضاوت میشود.
او میداند که:
اما همچنان، مسیر را میرود—even اگر بگوید: کاش مرده بودم.
و این، در روان، یعنی:
پذیرفتن حقیقتِ نوظهور، حتی در دل تاریکی، حتی با لرزش.
در آن لحظهی مخاض، او نمیخواهد قهرمان باشد؛
نمیخواهد اسطوره باشد؛
فقط میخواهد نباشد.
«ای کاش مرده بودم و فراموش شده.»
و این، صدای واقعی روان است در دل بحران زایش:
«من نمیخواستم اینگونه بزرگ شوم.
نمیخواستم در انزوا، چیزی مقدس را حمل کنم.»
اما آنچه از این زخم متولد میشود،
نوریست که معنای تازهای به هستی میبخشد—even اگر با گریه به دنیا بیاید.
وقتی فرزند را به دنیا میآورد،
و صدای آرامی میگوید:
لَا تَحْزَنِى
(غم مخور)
روان مریم، در مسیر بازسازی است.
نه برای برگشت به گذشته،
بلکه برای زندگی در جهانی نو—even اگر تنهاتر باشد.
و این، همان جاییست که معنای واقعی شفا آغاز میشود.
مریم، در رؤیاهای یونگی، نشانهی:
و اگر در رؤیا:
بدان: روان تو دارد مادر میشود—even اگر هنوز نوزاد معنا متولد نشده.
یونگ میگوید:
«زایش خویشتن، در سکوت، در تاریکی، و در تنهایی رخ میدهد.»
و مریم، تجسم همین لحظه است.
او نه پیامبر است،
نه پادشاه،
نه واعظ؛
او فقط یک زن است،
که پذیرفته، نگه داشته، و زاییده—even وقتی هیچکس کنارش نبوده.
و در روان، این یعنی:
«تو آمادهای چیزی را حمل کنی، که نه دیده میشود، نه درک میشود؛
فقط باید زاییده شود—even اگر درد داشته باشد.»
در نهایت، مریم:
و پیامش این است:
«من بخشی از روان تو هستم،
بخشی که میپذیرد—even اگر نمیداند چرا.
بخشی که نگه میدارد—even اگر درد دارد.
بخشی که میزاید—even اگر تنهاست.
و آنگاه، تو هم مادر چیزی خواهی شد—not جسم،
بلکه معنا.
و فرزندت، اگرچه بیپدر خواهد بود،
نوری خواهد شد،
که راه را نشان میدهد—even اگر با گریه.»