در سورهی مریم، حضرت عیسی در همان لحظهای که مریم سکوت اختیار کرده، چنین آغاز میکند:
قَالَ إِنِّى عَبْدُ ٱللَّهِ ءَاتَىٰنِىَ ٱلْكِتَـٰبَ وَجَعَلَنِى نَبِيًّۭا
(مریم / ۳۰)
در روان، این گفتار از زبان نوزاد، یعنی:
«بخشی از من، بدون اینکه از کسی یاد گرفته باشم،
میداند کیست، و آمده است که خودش باشد—not چیزی که دیگران میخواهند.»
ایگو میگوید:
اما صدای خویشتن، همانطور که عیسی گفت:
«من آمدهام.
من عبدم.
من پیامآورم—even اگر کوچک باشم.»
در روان، این لحظه، آغاز اعتماد به بخش درونیست
که از اول میدانست—but منتظر مانده بود تا دیده شود.
در روان، بخشهایی هست که:
عیسی، صدای همان بخشیست که میگوید:
«نه، این خیال نبود.
این، حقیقت بود—even اگر کودکانه.»
و این اعتراف، آغاز بازگرداندنِ معنا از سایه به نور است.
در لحظهای که همه چیز علیه توست، و ایگو فرو ریخته،
بخشی از روان، آرام میگوید:
«من آمدهام، نه برای دفاع، بلکه برای حضور.
من صدای خویشتنم—even اگر بدنم ضعیف باشد.»
یونگ میگوید:
«خویشتن، برای سخنگفتن، منتظر بلوغ نمیماند؛
او، فقط منتظر پذیرفتهشدن است.»
و عیسی، در همان آغاز، بدون مقدمه، بدون آموزش،
با شفافیتی کودکانه میگوید:
«من عبد خدا هستم. من آمدهام.»
در روان، این لحظه، آغاز شفا از درون است؛
نه از تحلیل، بلکه از صداقت.
کودک پیامآور در خواب:
و اگر صدای این کودک را بشنوی، بدان:
روانت آمادهی شنیدن صدای خود حقیقیات شده—even اگر جهان هنوز در سکوت است.
ایگو بزرگ میشود،
خردمند میشود،
تحلیلگر میشود.
اما صدای اصلیات شاید همان باشد که در کودکی شنیدی و باور نکردی:
و حالا، با برگشتن به آن صدا،
مسیر فردیت آغاز میشود—even اگر کسی باور نکند.
در نهایت، این معنا میگوید:
«من بخشی از روان تو هستم،
صدایی که از اول با تو بودم،
اما چون کودک بودم، مرا باور نکردی.
حالا آمدهام،
نه برای دفاع،
بلکه برای اینکه تو بدانی:
معنا، از روز نخست، در تو دمیده شده—even اگر فراموش کرده باشی.»