در سورهٔ واقعه، ساختار اصلی آیات، تقسیم سهگانهای دارد:
فَأَصْحَـٰبُ ٱلْمَيْمَنَةِ...
وَأَصْحَـٰبُ ٱلْمَشْـَٔمَةِ...
وَٱلسَّـٰبِقُونَ ٱلسَّـٰبِقُونَ...
(واقعه / ۸–۱۰)
اصحاب شمال، نهفقط در مقابل اصحاب یمین، بلکه در مقابل "سابقون" ایستادهاند.
در آیاتی دیگر، تصویرهایی از آنها داده میشود:
اما در روان، اصحاب شمال، بخشی از خودِ ما هستند—not دیگران.
آن بخش از روان که رها شده، سرکوب شده، انکار شده،
و حالا دارد در تاریکی خودش زندهزنده میسوزد—even اگر ظاهر بیرونی موفق و محترم باشد.
ایگو، سازندهٔ «منِ اجتماعی» ماست:
آراسته، موفق، پرانرژی، با نقاب خوب بودن.
اما اصحاب شمال، همان چهرههای پنهان در رواناند که ایگو انکارشان میکند:
یونگ هشدار میدهد:
«هرچه بیشتر خودِ تاریکت را انکار کنی،
قویتر و خطرناکتر بازمیگردد—not بیرون، بلکه در تو.»
اصحاب شمال، یعنی:
نیمهای از روان که به جای ادغام، طرد شده؛
و حالا، علیه تو شده—even اگر نفهمی از کجا ضربه میخوری.
در سورهٔ مدثر، از پرسش اصحاب یمین میخوانیم:
مَا سَلَكَكُمْ فِى سَقَرَ؟
(مدثر / ۴۲)
و پاسخ میآید:
در روان، اینها معادل همان چهار چهرهٔ اصلی سایهاند:
۱. قطع ارتباط با خود (قطع «نماز» درونی)،
۲. بیحسی نسبت به رنج (عدم انفاق روانی)،
۳. فرار به سرگرمی بیمعنا،
۴. انکار آینهٔ وجدان (روز حساب روانی).
اصحاب شمال، همان چهرههاییاند که سایه را ندیدهاند،
و حالا خود به سایه بدل شدهاند—even اگر خود را روشن ببینند.
همهٔ ما زخمی داریم.
اما فرق است میان زخم زیستهشده و زخم انکارشده.
اصحاب شمال، کسانیاند که:
در روان، چنین زخمهایی به درههایی سرد تبدیل میشوند؛
نه گریه دارند، نه خشم، فقط یخاند—even اگر لبخند بزنند.
در سوره ناس، وسواس خناس از دو منبع میآید:
اصحاب شمال، همان بخشی از روان ما هستند که:
یعنی:
«در روان، وقتی چیزی را ببینی و انکار کنی،
موجود میشود—not از بین میرود.»
اصحاب شمال، درمانناپذیر نیستند.
اما تا وقتی فقط به آنها برچسب دوزخی، خطاکار، یا دور از نجات بزنی،
در روانت زنده میمانند، اما در خفا.
یونگ میگوید:
«تا آنچه ناخودآگاه است آگاه نشود،
زندگیات را اداره خواهد کرد و نامش را تقدیر خواهی گذاشت.»
اصحاب شمال در روان، همان بخش تقدیرِ تکرارشوندهاند:
و همهی اینها، فریاد آن چهرههاییست که انکار شدهاند—even اگر تو نماز بخوانی.
در مسیر فردیتیابی، هیچکس با نور آغاز نمیکند.
سفر از تاریکی است، و مقصد هم، تاریکی را در آغوش میگیرد—not میسوزاند.
اصحاب شمال، در روان، بخشی از تو هستند؛
و اگر آنها را ببینی، لمس کنی، از آنها نهراسـی،
آرامآرام از جبههی سوزنده به جبههی آگاهانه میآیند—even اگر کامل شفا نیافته باشند.
در نهایت، اصحاب شمال در روان ما:
و پیام نهایی شاید این باشد:
«تو فقط وقتی آزاد میشوی،
که اصحاب شمالت را ببینی،
با آنها حرف بزنی،
و بفهمی:
جهنم نه جایی در آینده،
بلکه بخشی از روانِ ندیدهی اکنون توست؛
و دیدن، آغاز شفا دادن است—even اگر آتش هنوز باشد.»