سوره عَبَس (یعنی: ترشرویی کرد) با حادثهای آغاز میشود که در نگاه نخست، اتفاقی ظاهراً ساده است: پیامبر اسلام در مواجهه با مرد نابینایی به نام ابناممکتوم، چهره درهم کشید و روی برگرداند، چراکه سرگرم گفتوگو با اشراف قریش بود. اما قرآن، با زبانی بیپروا، این رفتار را نقد میکند.
در نگاه روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ، این سوره فراتر از یک سرزنش تاریخی است. این سوره، لحظهای نادر و بیواسطه را نشان میدهد که در آن ایگو به دام سایهاش میافتد—سایهای از جنس تکبر پنهان، اهمیتدادن به ظاهر، و نادیدهگرفتن بخشی از روان که ممکن است از نظر اجتماعی ضعیف باشد ولی از نظر معنا بسیار نیرومند است.
«عبس» در این خوانش، سایهای است که ناگهان آشکار میشود. سوره ما را دعوت میکند تا ببینیم: چه چیزهایی را درون خود نادیده میگیریم، به چه چیزهایی بیشتر از حد بها میدهیم، و چگونه معنای حقیقی را فدای تصویرهای دروغین میکنیم؟
سوره با جملهای آغاز میشود که خود نوعی شوک دارد:
«عَبَسَ وَتَوَلَّىٰ، أَن جَآءَهُ ٱلْأَعْمَىٰ»
در این تصویر، ایگو با چیزی مواجه میشود که دوست ندارد: مزاحم، ضعیف، ناکامل، بیقدرت.
اما همین ویژگیها را میتوان نماد بخشهایی از روان دانست که ما سرکوب میکنیم: ترس، درد، ضعف، آسیبپذیری.
نابینا در این داستان، بخشِ ندیدهشدهی روان است؛ چیزی که در ظاهر ناتوان بهنظر میرسد، اما در حقیقت، تشنهی معناست و لیاقت شنیدهشدن دارد.
یونگ میگوید:
«سایه، اغلب در هیئتی ظاهر میشود که ما آن را بیارزش میدانیم، اما حامل پیامهایی است که نجاتمان در آنهاست.»
سوره با ملامتی نهفته ادامه میدهد:
«وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُۥ يَزَّكَّىٰ، أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ ٱلذِّكْرَىٰ»
در اینجا قرآن در برابر تصور عرفی از «اهمیت» میایستد: شاید آنکه نادیدهاش میگیری، آمادهترین بخش از روان تو برای بیداری باشد.
در روان، ایگو اغلب دنبال آن چیزی میرود که «بیشتر دیده میشود»:
– موفقیت،
– قدرت،
– تأیید اجتماعی.
اما ممکن است جایی در درون ما، بخشی ساکت و مهجور، تشنهترین قسمت برای معنا و تحول باشد.
سوره ادامه میدهد:
«أَمَّا مَنِ ٱسْتَغْنَىٰ، فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّىٰ...»
یعنی: تو به کسی توجه کردی که خودش را بینیاز میدانست.
در زبان یونگ، این «مستغنی»ها، همان جنبههایی از ایگو هستند که توهم بینیازی دارند. آنها اغلب خود را کامل، مستقل، بیعیب جلوه میدهند—در حالیکه در عمق، از حقیقت گریزانند.
یونگ میگوید:
«بیشترین انرژی روانی را جایی میگیرد که تو انکارش میکنی، نه جایی که میپذیری.»
سوره با تغییر لحن، بار دیگر به محتوای پیام اشاره میکند:
«إِنَّهَا تَذْكِرَةٌۭ، فَمَن شَآءَ ذَكَرَهُۥ»
در تحلیل یونگی، این یعنی: حقیقت روانی، مستقل از شأن اجتماعی یا تصویریست که دربارهی آن داریم.
پیام درونی، دعوت به معنا، رؤیا یا درد، ممکن است از دهان یک نابینا بیاید، یا از درون یک شب تاریک.
ولی باید آن را شنید. و اگر نشنوی؟ روان، راه دیگری برای بیدارکردنت خواهد یافت.
در بخش میانی، سوره توصیف انسان و نعمتهایی را که در اختیارش قرار داده شده بیان میکند: زمین، آب، گیاه، کوه، آرامش شب...
در روانشناسی، اینها نماد هماهنگی درونیاند. روانی که با خودش آشتی کرده، شبش آرام است، کوههایش استوارند، و زمینش زاینده است.
اما اگر کسی مسیر معنا را رها کند و سایه را انکار کند، این هماهنگی از دست میرود. شب، بیقرار میشود؛ درون، نازا میشود.
سوره به لحظهی قیامت اشاره میکند:
«فَإِذَا جَآءَتِ ٱلصَّآخَّةُ، يَوْمَ يَفِرُّ ٱلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ...»
در روان، این تصویر معادل لحظهایست که بحران روانی، همه روابط بیرونی را از معنا تهی میکند، و فرد تنها با خودش میماند.
دیگر نه خانواده، نه دوستان، نه قدرت، نه موقعیت، هیچکدام نمیتوانند روان را از درد نجات دهند.
این «صاخة» (فریاد تکاندهنده)، همان لحظه بیداری نهایی است:
لحظهای که ایگو میفهمد تنهاست، و فقط خودش مسئول خودش است.
سوره در پایان، از دو گونه چهره سخن میگوید:
در روانشناسی یونگی، این دو چهره نماد دو سرنوشت رواناند:
سوره عَبَس، در خوانش یونگی، روایت لحظهایست که سایه خود را نشان میدهد، ایگو در برابر انتخاب قرار میگیرد، و روان از او میخواهد صداقت داشته باشد: هم با خودش، هم با پیام حقیقت. این سوره:
پیام نهایی سوره چنین است:
«گاهی، چهرهای که از آن رویبرمیگردانی، همان بخشی از روان توست که نجاتت را در دل دارد. اگر جرأت کنی ببینیاش، دیگر تنها نخواهی بود.»