سوره النمل، که نامش از "مورچه" گرفته شده، یکی از نمادینترین و لایهمندترین سورههای قرآن است. در ظاهر، روایتهایی از سلیمان، موسی، ملکه سبأ، و معجزات پیامبران را در بر دارد؛ اما در لایهی روانشناختی، این سوره تصویری از نظم پنهان، نیروهای خاموش، و آگاهیایست که در دل ناخودآگاه انسانی پنهان شدهاند.
از نگاه کارل گوستاو یونگ، روان انسان متشکل از لایههایی متضاد است: آگاهی و ناخودآگاه، مردانه و زنانه، عقل و شهود، فرد و جمع. سوره النمل، سفریست میان این قطبها، و هر شخصیت در آن، نقشی در فرآیند ادغام روانی و رشد درونی ایفا میکند. این سوره ما را از ترس موسی در تاریکی کوه آغاز میکند و به توازن آگاهانهی سلیمان و ملکه سبأ ختم مینماید—سفری از اضطراب به بصیرت.
سوره با بازگویی مختصر ولی کلیدی از داستان موسی آغاز میشود. او در شب، آتشی را میبیند، به آن نزدیک میشود و ندایی میشنود که او را از گامنهادن به منطقهی مقدس بازمیدارد و مأموریتش را بر او آشکار میکند.
در نگاه یونگی، این صحنه نمادین است از تماس نخستین انسان با ناخودآگاه خود. آتش در تاریکی، نشانهای است که از درون روان میجوشد—الهامی که از عقل نمیآید، بلکه از ژرفای احساس، شهود یا رؤیاست.
موسی وقتی عصایش به مار بدل میشود، میترسد و میگریزد. این فرار، واکنش طبیعی هر انسانیست که ناگهان با "سایه"اش روبهرو میشود—چیزی آشنا ولی دگرگون، کنترلناپذیر، و ازلی. خداوند به موسی میگوید:
«لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ»
این یعنی: ترس، اگر دیده شود، عبور میکند. سایه، اگر پذیرفته شود، رام میشود.
داستان محوری سوره، دربارهی سلیمان است؛ پیامبری که نهفقط با انسان، بلکه با پرندگان، جنها، و حتی مورچهها سخن میگوید. این ارتباط با موجودات نادیده و ظریف، در نگاه یونگی، نماد ادغام سطوح مختلف روان است.
سلیمان فرمانروایی است که نه با خشونت، بلکه با آگاهی، زبان، و هوش جمعی حکمرانی میکند. او به جای انکار موجودات کوچک، صدای آنها را میشنود و به آنها توجه میکند.
مورچهای که به همنوعانش هشدار میدهد، در واقع صدای ناخودآگاهِ محافظ روان است—نیرویی که خطر را قبل از درک منطقی حس میکند و هشدار میدهد. سلیمان این صدا را میشنود، لبخند میزند، و سپاسگزاری میکند.
یعنی: کسی که با ناخودآگاه در صلح باشد، حتی صداهای ریز و نرم درونش را نیز میشنود.
هدهد، پرندهایست که غیبتش سلیمان را متعجب میکند، اما بازمیگردد با خبری بزرگ: سرزمینی با رهبری زنی خردمند (ملکه سبأ)، و مردمانی خورشیدپرست.
هدهد، در تحلیل یونگی، نماد نیروی شهودی در روان انسان است—بخشی که گاهی غایب میشود، اما اگر پرورش یافته باشد، توان کشف لایههایی فراتر از منطق را دارد.
خبر هدهد، سلیمان را دعوت میکند به تماس با بخشی از جهان درونش که هنوز ناشناخته و حتی متضاد است. این دعوت، آغاز سفری است به سوی گفتوگو با دیگری، با آنکه متفاوت است، و در نهایت، با بخشی از روان که در نگاه نخست، بیگانه مینماید.
ملکه سبأ، در این داستان، چهرهای منحصربهفرد است. او قدرت دارد، اما با حکمت حرکت میکند. وقتی نامهی سلیمان را دریافت میکند، مشورت میکند، خودرأی نیست، ولی منفعل هم نیست.
بلقیس در این سوره، کهنالگوی آنیما (جنبهی زنانهی روان) است—نیرویی که باید به رسمیت شناخته شود تا روان یکپارچه گردد. یونگ تأکید داشت که هر روان انسانی، چه زن، چه مرد، نیاز دارد تا نیروی زنانهی درونش را محترم، متوازن و بیدار کند.
در پایان داستان، بلقیس نمیجنگد، نمیگریزد، تسلیم نمیشود، بلکه تسلیم حقیقت درون میشود، و در برابر سلیمان (که خود نیز نماد Self است) سر فرود میآورد. این لحظه، نماد ادغام کامل انرژی مردانه و زنانه، عقل و شهود، و فرمانروایی و تسلیم است.
یکی از زیباترین صحنههای سوره، زمانی است که سلیمان تخت ملکه را با کمک نیروهای ناپیدا نزد خود میآورد و آن را «تغییرشکل» میدهد. سپس از او میپرسد:
«أَهَٰكَذَا عَرْشُكِ؟»
این پرسش، ساده نیست؛ پرسشیست دربارهی هویت، حافظه، و ادراک. آیا آنچه اکنون میبینی، همان است که همیشه فکر میکردی؟
بلقیس پاسخ میدهد:
«كَأَنَّهُ هُوَ»
یعنی: انگار همان است. این لحظه، لحظهی روانی بسیار مهمی است. یونگ این وضعیت را وضعیت تداخل آگاهی و ناخودآگاه مینامید—زمانی که فرد، خود را از زاویهای دیگر میبیند و هم آشناست، هم غریب.
سپس، ملکه سبأ به قصر میرود، اما چون کف آن را شفاف میبیند، گمان میکند آب است و دامنش را بالا میزند.
«فَكَشَفَتْ عَن سَاقَيْهَا»
این صحنه، در ظاهر صرفاً یک روایت است، اما در عمق، لحظهایست از برهنگی روانی. بلقیس تصور میکند در مقابل آب (نماد ناخودآگاه، احساس، شهود)، باید خود را جمع کند. اما سلیمان توضیح میدهد که آنچه میبیند، واقعاً آب نیست، بلکه کفِ شیشهای صاف است.
در روانشناسی، این لحظه، تماس انسان با تصویری از خود است که او را به خطا میاندازد—اما اگر بایستد، ببیند، و نترسد، حقیقت را خواهد شناخت.
بلقیس در پایان نمیگوید: "تسلیمم"، بلکه میگوید:
«رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي، وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ...»
یعنی: "خدایا، من به خودم ظلم کردم، و اکنون، نه زیر فرمان سلیمان، بلکه در کنار او به سوی تو بازمیگردم."
این بیان، از منظر یونگی، اوج بلوغ روان است: پذیرفتن سایه، دیدن خویشتن، و بازگشت به مرکز.
سوره النمل، در خوانش یونگی، سفریست از تماس نخستین با ناخودآگاه (موسی)، تا ادغام کامل آن با آگاهی (سلیمان و بلقیس). در این سوره:
پیام نهایی سوره چنین است:
"روان انسان، پر از صداهای پنهان است؛ اگر با شهودت گوش دهی، حتی مورچهها نیز راه را نشانت میدهند."