تا جایی فراتر از عقل و چشم:
قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَىٰ.
اما این سفر، در لایهی عمیقتر خود، چیزی بیش از یک تجربهی آسمانیست:
نقشهای روانی برای صعود درونمحور انسان، از ناسوت تا لاهوت—even اگر در قالب روایت بیرونی ارائه شده باشد.
در تصور رایج، معراج صعودی عمودی از زمین به آسمان است.
اما در ساختار روان، چنین صعودی ممکن نیست مگر با عبور مارپیچی از لایههای وجود:
این همان حرکتیست که یونگ آن را مسیر فردیتیابی مینامد؛
مسیر بازگشت به خویش، اما نه مستقیم،
بلکه در چرخشی پیوسته، هر بار عمیقتر—even اگر گمان کنی دوباره به همان نقطه برگشتهای.
معراج نیز، در روایتهای عرفانی و باطنی، دقیقاً چنین سفریست:
حرکت در مدار، نه فرار به بالا.
برای صعود، ابتدا باید از نقاط تاریک عبور کرد.
در معراج نیز، روایت میگوید پیامبر (ص):
اما هر آسمان، نمادیست از لایهای از روان:
در هر آسمان، چیزی از درون روشن میشود؛
و این، الگوی مارپیچ است: عبورِ تکراری، اما هر بار عمیقتر.
در اوج معراج، روایت میگوید:
جبرئیل ایستاد.
و گفت: از اینجا به بعد، من نمیتوانم بیایم.
این نقطه، همان مرز نهایی است:
«از اینجا به بعد، تو باید تنها بروی.
من (آگاهی) تا اینجا توان همراهی دارم،
اما در دل نور محض، فقط خودت باید باشی—even اگر بترسی.»
در روانشناسی یونگ، این لحظه، لحظهی مواجههی مستقیم با خویشتن است؛
نه با ایگو، نه با سایه، نه با دیگران.
بلکه با مرکز معنا، با «خویش»، با خدا.
این نقطه، در مارپیچ، جاییست که تو دیگر نه بالا میروی،
بلکه درون میشوی—even اگر به ظاهر در اوجی.
یونگ میگوید:
«اگر در تجربهی خویشتن بمانی، و بازنگردی، دچار انفجار روانی میشوی.
فردیتیابی، بدون بازگشت، خطرناک است.»
پیامبر (ص) نیز، پس از قاب قوسین، بازمیگردد.
اما این بار، نه همان انسانیست که بود:
این بازگشت، بخشی از اسپیرال است:
هر صعودی، نیازمند نزول است—but نه نزول از معنا، بلکه تجلّی معنا در زندگی.
همه، نشانههایی از فعال شدن حرکت اسپیرالی در رواناند.
در این رؤیاها:
رویاها، معراجهای شبانهاند—even اگر فرد آنها را جدی نگیرد.
در نهایت، معراج، اگر فقط تجربهای برای پیامبر بود، از ما چه میخواست؟
اما چون بازگو شد،
چون در قرآن ذکر شد،
چون با روایتهای باطنی و عرفانی آمیخته شد،
پس مدلی برای سفر ما نیز هست—even اگر ما در مکه نباشیم.
یونگ میگوید:
«هر انسان، رسولی به درون خود است؛
اگر راه را بیابد،
و جرئت بازگشت داشته باشد.»
معراج، سفر مارپیچی از ناسوت به لاهوت است،
و بازگشتی دوباره به ناسوت—but اینبار با معنا، با حضور، با نور.
معراج، در قرآن، عرفان، و روان، حرکتی اسپیرالیست: نه پروازی به بالا، بلکه نزول به ژرفای خویشتن.
حرکتی که از پایین آغاز میشود،
در هر چرخش، بخشی از ایگو، ترس، سایه، و گسست را پشت سر میگذارد،
و در نهایت، به نقطهای میرسد که دیگر نه بالا هست، نه پایین؛
فقط حضور است—even اگر نامش قاب قوسین باشد.
در نهایت، روان میگوید:
«من بخشی از روان تو هستم،
نه در آسمان هفتم،
بلکه در مرکز اسپیرالی درون تو.
اگر جرئت عبور داشته باشی،
من در هر چرخش، با توام،
تا به نقطهی سکوت برسی—even اگر مسیرت شبانه باشد.»